به آغوش بیکینهای تشنهام
و عادت ندارم تکلف ندارم
چرا با دل خود تعارف کنم
اگر واژهها اینچنین سادهاند
برای ظهور من آمادهاند
همین واژهها جان شعر منند
که همواره مهمان شعر منند
به لبخند آئینهای تشنهام
به آغوش بیکینهای تشنهام
به دستی که با من مدارا کند
گره از جبین دلم وا کند
سلامی صمیمانه آیا کجاست؟
سرآغاز الفت، خدایا کجاست؟
کجا دشمنی را به هم می زنند
کجا زندگی را رقم میزنند
خدایا سرای محبت کجاست
من آوارهام شهر الفت کجاست
کجایید، ای لالهها، لالهها؟
کجایید، ای چارده سالهها؟
که در باغ آئینه راهم دهید
و در سایههاتان پناهم دهید
هر آن کس شما را فراموش کرد
خدا را، خدا را فراموش کرد
شقایق، فراموش هرگز مباد
و این شعله خاموش هرگز مباد
کسانی که از عشق دم میزنند
چرا بین ما را بهم میزنند
خدایا نسیم نوازش کجاست؟
کویرم، سرآغاز بارش کجاست؟
من و عشق همزاد یکدیگریم
شب و روز در یاد یکدیگریم….
به لبخند آئینهای تشنهام
به آغوش بیکینهای تشنهام
بیا تا به لبخند عادت کنیم
به این راز پیوند عادت کنیم
بیا سبز باشیم، مثل امید
بیا صبح باشیم، صبح سپید
بیا پاک باشیم، مثل نسیم
بیا ابر باشیم، ابر کریم
بیا ساده مثل چکاوک شویم
بیا بازگردیم کودک شویم
بیا تا به شهر سحر پل شویم
در آواز باران بیا گل شویم
چرا دور ماندیم از اصل خویش
بیا بازگردیم تا وصل خویش
شاعر:کاووس حسنلی
منبع: کتاب حماسه های همیشه جلد۱