از سمت راست نفر اول شروع کرد: «والله بیخرجی مونده بودم. سر سیاه زمستونی هم که کار پیدا نمیشه، گفتیم کی به کیه میرویم جبهه و میگیم برای خدا آمدیم بجنگیم» بعد با اینکه همه خندهشان گرفته بود، او باورش شده بود و نمیدانم تندتند داشت چه چیزی را مینوشت.
نفر بعد با یک قیافهی معصومانهای گفت: «همه میدونن که منو به زور آوردن جبهه، چون من غیر از اینکه کف پام صافه و کفیل مادرم هستم و دریچهی قلبم گشاد شده، خیلی از دعوا میترسم، سر گذر هر وقت بچهها با هم یکی به دو میکردند، من فشارم پایین میآمد و غش میکردم.»
دوباره صدای خندهی بچهها بلند شد و جناب آقای کاتب یک بویی برده بود از قضیه و مثل اول دیگر تندتند حرفهای بچهها را نمینوشت. شکش وقتی به یقین تبدیل شد که یکی از دوستان صمیمیاش گفت: «منم مثل بچههای دیگه، تو خونه کسی محلم نمیگذاشت، تحویلم نمیگرفت. آمدم جبهه بلکه شهید بشوم و همه تحویلم بگیرن.»
منبع:کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها) – صفحه: ۵۲