یک روز در جمع برادران، فرماندهی گردان رو به او کرد و گفت: فلانی راستی قصد ازدواج نداری؟ با متانت پاسخ داد: کسی مرا نمیخواهد و به من زن نمیدهد. فرماندهی گردان گفت: اتفاقاً من کسی را میشناسم که واقعاً تو را از صمیم قلب دوست دارد. دوست بسیجی ما با همان متانت گفت: آخر من او را نمیخواهم!
منبع:کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها) – صفحه: ۷۶
علم و آگاهی خداوند بر اعمال پنهان و انفاق و صدقات نهانی آدمیان
أَیَحْسَبُ أَنْ لَمْ یَرَهُ أَحَدٌآیا (انسان) گمان میکند هیچ کس او را ندیده (که عمل خیری انجام نداده) است؟!