و امام عسکری علیه السلام به منزل خود تشریف برد و من نیز رهسپار منزل خویش شدم . بعد از چند روزی ، طلا را به بازار برده و قیمت کردم ، به مقدار بدهی هایم بود – نه کم و نه زیاد – و آن قطعه نقره را نیز فروختم و نیازمندی های منزل و خانواده ام را تهیّه و تامین نمودم . همچنین آورده اند:
اسماعیل بن محمّد – که یکی از نوه های عبّاس بن عبدالمطّلب می باشد – تعریف کرد: روزی بر سر راه امام حسن عسکری علیه السلام نشستم و هنگام عبور آن حضرت ، تقاضای کمک کردم و قسم خوردم که هیچ پولی ندارم و حتّی خرجی برای تهیّه آذوقه عائله ام ندارم . حضرت جلو آمد و فرمود: قسم دروغ می خوری ، با این که دویست دینار در وسط حیات منزل خود پنهان کرده ای ، و این برخورد من به آن معنا نیست که به تو کمک نمی کنم ، پس از آن ، حضرت به غلام خود که همراهش بود فرمود: چه مقدار پول همراه داری ؟ پاسخ داد: صد دینار، حضرت دستور داد تا آن مبلغ را تحویل من دهد. وقتی دینارها را گرفتم فرمود: ای اسماعیل ! بیش از آنچه پنهان کرده ای نیازمند خواهی شد و نسبت به آن ناکام خواهی گشت . اسماعیل گوید: پس از گذشت مدّتی ، سخت در مضیقه قرار گرفتم و به سراغ آن دویست دیناری رفتم که پنهان کرده بودم ، ولی آنچه تفحّص و بررسی کردم آن ها را نیافتم . بعداً متوجّه گشتم که یکی از پسرانم از آن محلّ، اطّلاع یافته و پول ها را برداشته است و من ناکام و محروم گشتم.
چهل داستان و چهل حدیث از امام حسن عسگری(ع)/ عبدالله صالحی