مبادا باغبانى در بهاران
خزانِ نخل بارآور ببیند
مبادا در بهار زندگانى
که نخلى، چیده برگ و بر ببیند
مبادا عندلیبى لانه خویش
ز برق فتنه در آذر ببیند
چه حالى دارد آن مرغى که از جفت
بجا در لانه مشتى پر ببیند
وزآن جانسوزتر احوال مرغى است
که جاى لانه، خاکستر ببیند
ندارد کودکى طاقت که نیلى
ز سیلى صورت مادر ببیند
گل سرخ ست مادر، کى تواند
رخ خود را چو نیلوفر ببیند
هزاران بار اجل بر مرد خوشتر
که سیلى خوردن همسر ببیند
چه حالى مى کند پیدا خدایا!
اگر این صحنه را، حیدر ببیند؟
مگو رو کرده پنهان تا مبادا
رخش را، ساقى کوثر ببیند
تواند آن که مولا بى نگاهى
رخ محبوبه داور ببیند
خسوف مه، کسوف آفتاب ست
نخواهد خصم بداختر ببیند
میان شعله، در از درد نالید
که یا رب قاتلش کیفر ببیند
ولى از روى مولا شرم دارد
که مسمارش به خون اندر ببیند
چه سان مولا از این پس خانه خویش
تهى از دخت پیغمبر ببیند؟
نهان کن چادر و سجّاده اش را
مبادا زینب مضطر ببیند
برو دیوار و در را شستشو کن
مگر این صحنه را کمتر ببیند
شاعر:محمّد على مجاهدى