در غزا بر پهلوانی دست یافت زود شمشیری بر آورد و شتافت
او خدو انداخت بر روی علیّ افتخار هر نبیّ و هر ولیّ
او خدو انداخت بر روئی که ماه سجده آرد پیش او در سجده گاه
در زمان انداخت شمشیر آن علی کرد او اندر غزایش کاهلی
گشت حیران آن مبارز زین عمل از نمودن عفو و رحم بی محل
گفت بر من تیغ تیز افراشتی از چه افکندی مرا بگذاشتی
آن چه دیدی بهتر از پیکار من تا شدی تو سست در اشکار من
آنچه دیدی که چنینخشمت نشست تا چنین برقی نمود و باز جست
آن چه دیدی که مرا ز آن عکس دید در دل و جان شعلهای آمد پدید
آن چه دیدی بهتر از کون و مکان که به از جان بود و بخشیدیم جان
در شجاعت شیر ربّانیستی در مروّت خود که داند کیستی
در مروّت ابر موسائی به تیه کامد از وی خوان و نان بی شبیه
ای علی که جمله عقل و دیدهای شمّهای واگو از آن چه دیدهای
تیغ حلمت جان ما را چاک کرد آب علمت خاک ما را پاک کرد
بازگو دانم که این اسرار هوست زانکه بیشمشیر کشتن کار اوست
صانع بی آلت و بی جارحه واهب این هدیهها بی رابحه
صد هزاران میچشاند روح را که خبر نبود دل مجروح را
صد هزاران روح بخشد هوش را که خبر نبود دو چشم و گوش را
باز گو ای باز عرش خوش شکار تا چه دیدی این زمان از کردگار
چشم تو ادراک غیب آموخته چشمهای حاضران بر دوخته
آن یکی ماهی همی بیند عیان و آن یکی تاریک میبیند جهان
و آن یکی سه ماه میبیند بهم این سه کس بنشسته یک موضع نَعَم
چشم هر سه باز و چشم هر سه تیز در تو آمیزان و از من در گریز
سحر عین است این عجب لطف خفی است بر تو نقش گرگ و بر من یوسفی است
عالم ار هجده هزار است و فزون هر نظر را نیست این هجده زبون
راز بگشا ای علیّ مرتضی ای پس از سوءُ القَضا حُسْنُ القَضا
یا تو واگو آنچه عقلت یافته است یا بگویم آنچه بر من تافته است
از تو بر من تافت چون داری نهان میفشانی نور چون مه بیزبان
لیک اگر در گفت آید قرص ماه شبروان را زودتر آرد به راه
از غلط ایمن شوند و از ذهول بانگ مه غالب شود بر بانگ غول
ماه بیگفتن چو باشد رهنما چون بگوید شد ضیا اندر ضیا
چون تو بابی آن مدینه علم را چون شعاعی آفتاب حلم را
باز باش ای باب بر جویای باب تا رسند از تو قُشور اندر لُباب
باز باش ای باب رحمت تا ابد بارگاه ما لَهُ کُفْوًا أحَدْ
شاعر:مولانا