آن سبکبالان که خون پر میزدند در بالشان
آفتاب افتاده در آیینهی اقبالشان
باغ صدها غنچهی نشکفته دارد زیر سر
نیست آن عطری که پیچد در حریم حالشان
آبروی جان پاکان بین که هرجا میروند
میرود شمشیر دشمن هم به استقبالشان
چشم من گر در پی یار است معذورم بدار
خوبرویان میبرند آیینه را دنبالشان
یادشان آباد آن مرغان که هنگام سحر
شعله زد گل در میان برگهای بالشان
شاعر:نوذر پرنگ
منبع: کتاب حماسه های همیشه جلد۱