هنوز شرح غمت بر سر زبانم هست
به جای آن که بنوشم شراب هشیاری
به لطف باده چشمت، همیشه بودم مست
سپهر دیدهی من از ستاره لبریز است
نثار تربت آن اختر یگانهپرست
شکوفههای دلم زین فراق میگریند
که دادهاند شکوفاترین بهار از دست
دلم چو ماهی کوچک که رنگی از خون داشت
جدا از آبی دریای بیکرانه شکست
گلی به مثل تو با خود بهار شادی بود
غم خزان به دلم چون گیاه هرزه نشست
شاعر:نصرتالله ترحمی
منبع: مجله شاهد