عظیم به دنبالش به راه افتاد. میدانست شهید شده اما میخواست مطمئن شود. کورسوی امیدی در دلش وجود داشت تا اینکه نیروها یک تکه گوشت و یک تکه از پیراهن او را بالای نخلی یافتند. نخلی نزدیک نهر و این دل او را بیشتر به آتش میکشید. نمیدانست چکار کند؟ خاکش کند، نمیشد خاکش نکند نمیشد؟
چه چیز را به خانوادهاش تحویل دهد؟ یک تکه گوشت.
دیگر فقط صدای گریه عظیم بود که کنار خینهای های میگریست و فریاد میزد: «خدایا، خدایا، خدایا».
منبع:کتاب همچون پرنده ای در پرواز