هرچی گفتیم: بابا پدرت خوب، مادرت خوب، بگذار برای یک شب دیگر، دست از سر ما بردار، حال و حوصلهاش را نداریم، اصرار میکرد که: فقط یک دقیقه، فقط یک دقیقه. همه به هر ترتیبی بود، یکییکی بلند شدند و نشستند.
شاید فکر میکردند حالا میخواهد سورهی واقعهای، تلفیقی و آدابی که معمول بود بخواند و به جا بیاورد، که با یک قیافهی عابدانهای شروع کرد: بسم اللـ….ه الرحمـ….ن الرحیـ….م همه تکرار کردند بسم الله الرحمن الرحیم… و با تردید منتظر بقیهی عبارت شدند، چون دلشان راضی نمیشد به اینکه برای یک دفعه هم که شده او از خودش ادا و اصول درنیاورد، که اتفاقاً اینطور هم شد. یعنی بعد از بسم الله، بلافاصله اضافه کرد: «همه با هم میخوابیم» پتو را کشید سرش. بچهها هم که حسابی کفری شده بودند، بلند شدند و افتادند به جانش و با یک جشن پتو حسابی از خجالتش در آمدند.
منبع:کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها) – صفحه: ۱۷۸