چگونه میتوان از آن سحر با تو گفت؟ باور نمیکنی ای کاش نقاشی بودم و با رنگها از آن با تو میگفتم. تمام رنگهای دنیا را به فریاد میخواندم و در تابلوئی به تصویر میکشیدم، تصویر یک سحر را و تصویر یکی شدن را. و تصویر طلیعهای از آن هنگام که در پس شب، نمودهای دروغین آدمی طلوع میکند که هر چه سالها در کنج خانه و در خلوت خیالها و برگهای خاک خورده کتاب تنیده بودی به یکباره همه را درهم میریزد و طرحی نوین میسازد آنچنان که اینگونهات کند چون من. و چنان تو را در ورطه ارضاهایت غوطهور سازد که تنها تلاش، فریاد غریقی است در دل مردابهای راکد خیال، راستی که دردی است وقتی تو خودت گردی و به نظاره خویشتن بنشینی. چون آئینهای تمام قد که نمیدانی از کجا و چگونه جلوت کشیدهاند. بیکم و کاست خود شدن را دیدن و دیدن آن همه منی که چنان در برابرت حقیر قد علم میکند که باور نمیکنی یا شاید که توان آدمی نیست که خود را اینگونه ببیند.
حقارت و خردی خویش را، میفهمی چه میگویم؟ با تو میگویم. هیچ احساس کردهای وقتی که زمین با همه فراخیاش به کف دستهای کودکی ماند و آسمان با همه بلندیش به تو تنگ آید و احساس خفگی و ای کاش رهایی، و همه آن هنگام است که تو در دست و پا زدنی سخت حقارت خود را باور کنی. در برابر عظمتی که در دنیای تو هرگز نبوده است و نگویم نبوده است که نخواستهای باشد. و همه روزها تکرار و شبها بستری و اگر نبود گرمی خیالی و باز آن چرخ همیشگی دنیایت چه حقیر میگردد وقتی که همه چیز همان باشد که تو میسازی نه آنگونه که هست و روزها … بگذار بیایند و همه چون همیشه آنسان که بودهاند ساخته تو و شاید که تو در دل آنها جای گرفته و آن گریز همیشگی خیال و گرمی هزارش.
تا یک سحر میرسد و پایان شب بودنها، آفتابی درخشندهتر از آنکه شب رؤیاهایت بتوانند در برابرش تاب آرند، طلیعهای و پایان همه حقانیتهای دروغینت. آرام میاید و بر جنگل شب زده نوید فردائی را میدهد که اگر حتی دو دست را هم سایبان کنی از گزند تیغ تابشهایش در امان نخواهی ماند، چون آن سحر که او با من از آن گفت، سحری که گاه فکر میکنم تنها بخاطر آن عزیز دمید که عظمت راستین انسان را نمایان کند و چه سحری. و او تنها برای من از آن گفت. بیآنکه دو چشم ببیند و بیآنکه حتی آن صدا را گوشها شنوند. تنها او میگفت و چه آرام تو گوئی تمام لحظات خودش اینگونه بودهاند و من چون سندانی ایستاده بودم تا شاید که بیش از این تاب ضربات او را بر پیکر پوسیده اندیشههای همه بافته از ارضاء و تخیل و تحلیلها و توجیحها را دیگر بگذار بماند. اما دیگر نه بر من این تحمل بود و نه برابری که در دیدگان به انتظار بارشی پشت پلکهای تو ایستاده بودند. و بگذار ببارند و اشک آمد از سیلها و نهرها گفتهاند اما باور نمیکنم اینگونه جاریای بر هیچ کجا اینگونه فیاض جاری گشته باشد. و این است که حسرت نقاش بودن را میخورم تا شرم را برایت به تصویر میکشیدم و سرخی دو چشم را، که اگر دمی دیگر سخنان او میپائید شاید که هرگز نمیدیدند و ای کاش آنگونه میشد تا حداقل خود را ببینم. تو گوئی تمام دیوارهای شیشهای که عمری به دور خویش کشیدهای کسی با ضربهای درهم ریخته است و صدائی که یک پارچه در جان میپیچد، صدای شکستن را، تو باور کن. تکیه داده بود و به دیوار و آرام میگفت، خودم هم نمیدانم چگونه آغاز کرد. انگار اصلاً احتیاجی به آغاز نبود. چرا که پایانی بر آن نمیتوان تصور کرد، تکیه داده بود و از او میگفت و گاه لحظاتی چشمان را بر هم مینهاد تا هر چه بیشتر آن شهد شیرین بر جانش نشیند، با آن بیگانه نبود، آرام میگفت و من تنها سر را پائین انداخته بودم تا به چهرهاش ننگرم شاید که تب کرده بودم چه بزرگ مینمود و هر کلامش بر دوشهای من چون کوهی فرود میآمد و ای کاش رهایی کاش میشد از زیر کلمات او که چون سنگینی همه عالم بر من ریزش میکرد گریزی مییافتم، اما پرنده خیال زندانی بود، نه تنها باید همچنان میماندم که بشنوم که بگریم و شاید که بمیرم. بگذار آنکه زندگی ندارد بیمرد، گاهی که جراحتی مییافتم سر را بالا میکردم و از زیر دیدگان ترم به او مینگریستم و او را آئینهای مییافتم که در آن حقارت خویش را ببینم تکیه داده بود و مصمم میگفت. از آن سحر، از او که چه سان عیسیوار به آسمان رفت تا روح آزادهاش را بیش از این در قفس تنگ تن نگه ندارد، از او که در خیال آدمی چون من راه هم نداشت، و باز سر را پائین انداختم تا که نبینم، اما مگر میشد؟ دستهایش را درهم حلقه کرده بود و بر دو زانو نشسته بود، حتی تکانی هم نمیخورد تو گوئی اگر سالها هم اینگونه میماند باز آن آرامش و سکونش بهم نمیخورد. مگر طاقت من و تو باور دارد؟
میگفت و من سراپا شرم و حیرت، میدانی چه میگویم؟ آرام میگفت حتی آن هنگام که موجهای دریای بیکران وجودش به صخره میخوردند باز حسرت فریادی به دلم میماند. کلمات که از دهانش چون آفرینش تازهای و چون گلی غنچه میزد و سپس میشکفت.
باران رحمت بود که بر این کویر سوخته میبارید. فیاض چون چشمه کوهساران وجودش پاک و معطر.
تکیه به دیوار داده میگفت: گاه انسانی در کنار زندگیش به جهاد برمیخیزد و بسیارند اینان و گاه آدمی در کنار جهادش زندگی هم می کند و چه کمند اینان و او اینگونه بود. آنی که در زیر سقف آبیاش میزیست.
و اینگونه سخنانش را ادامه داد و از آن سحر گفت: هنوز شب چتر سیاه خویش را بر سر دشت افکنده بود. در پای بیسیم به انتظار نشسته بودیم آرام نداشت بیقرار بود. هوای رفتنی جانش را به لب رسانده بود، چشم به آسمان و گوش به صدای بیسیم منتظر ایستاده بود. گاه لبخندی بر لبانش مینشست و باز ساعت را نگاه میکرد، به راستی که زمان بر او چه سخت گذشت. در آن لحظات که بیتابی ارمغان زمان بود چه بر او میگذشت کدام ندا او را خوانده بود؟ نمیدانستیم، هیچکس نمیدانست و تا به آن شب او را آنگونه ندیده بودیم. حتی سال پیش، وقتی که با ترکشی در پا خود را از محاصره رهانیده بود، آنشب گونهای دیگر بود، مرتب به ساعتش نگاه میکرد و با چشمانی به آسمان، چشمانی تر و گونهای خیس آرام زمزمه میکرد: به ساعتی دیگر مانده است و دیگر نایستاد، نماز، به نماز ایستاد و کاش میشدگفت در آن خلوت و در آن لحظات که احساس میکردی زمان از حرکت ایستاده و تمام آفرینش به او و نیایشش خیره گشته چگونه بوده است. در نماز چنان به خود میپیچید که باورش بر من و تو مشکل است و پس از پایان نماز باران اشک بود که بر زمین خشک گونههایش جاری شد. و نالههایش که به یکباره به فریاد تبدیل شد. یکی از برادرها از ترس آنکه مدهوش نشود بطرفش رفت و آرام او را بغل زد بر پیشانی و گونههایش بوسه زد و از او خواست که باز گردد تا آماده حرکت شویم.
بیسیم را روشن گذاشته بودیم و من به ساعت نگاه کردم. دقیقهای دیگر و بعد …. صدائی از آنطرف سیمها شمرده و آران ندای حرکت را داد: «برادرها کربلا نزدیک است، گامی» و دیگر مجال ماندن نبود ۵۰ نفر بودیم و ما جزو نخستین گروهی که قرار بود ۲۴ ساعت قبل از حمله اصلی، نیروهای دشمن را دور بزنیم و توپخانههایشان را از فعالیت بیندازیم. سلاحهایمان را امتحان کردیم و او همچنان بیتابانه ایستاده بود صورتش گل انداخته بود و گوئی بار سفر بسته آماده حرکت بود. شب هنگام بود که راه افتادیم، حین رفتن کسی از پشت سر صدا زد، «دعای خیرمان، همراهتان» و دیگر سکوت شروع شد جز صدای گامهای همراهان و در فاصلههای معینی صدای شلیک توپ یا اسلحه دیگر صدائی به گوش نمیرسید.
اولین مانع سیمهای خاردار بود. طبق نقشهای که داشتیم از میادین مین گذشتیم و از نقطه کور و شیب تند تپه بالا رفتیم، صخرههائی در پیش بود و ما هر کدام را طی میکردیم و بحرکت خود ادامه میدادیم. شب از نیمه گذشته بود و ما حدود دو ساعتی بود که همچنان حرکت میکردیم، گاه گشتیهای دشمن از کنارمان میگذشتند و ما هر بار در گودالی یا پناه صخرهای پنهان میشدیم، و منورهائی که در فواصل مشخصی در آسمان درخشیدن میگرفت و تا لحظاتی منطقه را از ظلمتش میرهانید.
نزدیکیهای ساعت ۵ بود که از اولین خطوط نیروهای دشمن گذشته بودیم و باید در فاصله روشنائی صبح تا شب بعد درازکش در میان گودالی یا پناه صخرهای پنهان میشدیم تا شب بعد دوباره به راهمان ادامه دهیم چیزی به روشنائی صبح باقی نمانده بود. در دل دشمن به انتظار نشستیم تصمیم بر این بود که هر سه ساعت یکبار یکی از ما نگهبانی را بعهده بگیرد و اولین پست نگهبانی را او بعهده گرفت لبخندی بر لبانش نقش بسته بود با همان لبخند گفت: نوبت دوم کسی نگهبانی نخواهد داد چون اینجا نخواهیم بود! به او گفتم: تمام نیروها در حال آمادهباش بسر میبرند و چشم به همت و تلاش ما دارند باید توپخانه بعثیها را از فعالیت بیندازیم و با همان آرامش پاسخم داد: چشم به آسمان باید داشت دل به همت او بست که همت از اوست باشد که همتی دهد تا … و حرفش را برید و دیگر ادامه نداد، چشمهایش به ستاره سحری خیره گشت کسی دیگر سئوالی نکرد.
حق استفاده از بیسیم را نداشتیم، قرار بر این بود که هر یکساعت یکبار بیسیم را روشن کنیم و منتظر پیامهای جدید باشیم در غیر اینصورت ممکن بود بعثیها ردمان را پیدا کنند و در مدت چند لحظه محل ما را به جهنمی از آتش گلولهها نشان کنند. آخرین تماس را نیم ساعت پیش گرفته بودیم و قرار بود سر ساعت معین شده بیسیم را روشن کند و منتظر پیامهای جدید که بصورت رمز داده میشد باشد.
تازه چشمانمان گرم شده بود و دقایقی از دراز کشیدنمان نگذشته بود که دستی یکی یکی همهمان را بیدار کرد کسی چیزی نپرسید بیسیم روشن بود صدا با رمز مشخصی به ما میگفت که زودتر برگردیم ساعت حمله لو رفته است و از مأموریت صرف نظر کنیم و هر چه زودتر به خطوط نیروهای خودی باز گردیم و همین جملات کافی بود تا دشمن مکان ما را شناسائی کند. فوراً باید آن محل را ترک میکردیم و جایمان را تغییر میدادیم.
همگی بسرعت بلند شدیم و هنوز چند لحظهای از ترک آن محل نگذشته بود که زمین زیر پایمان شروع به لرزیدن کرد، باید از مقدار تاریکی که از شب باقی مانده بود استفاده کنیم و خود را به خطوط نیروهای دشمن میزدیم و از خط محاصرهشان عبور میکردیم. سر بالائی تند و شیبداری در پیش بود اگر میجنبیدیم و میتوانستیم خود را به نوک قله برسانیم میتوانستیم از آنجا خود را از دل محاصره بیرون کشیم. اما کمی دیر شده بود باران توپ و خمپاره بود که بر سرمان باریدن گرفت. نیروهای بعثی از چند جهت به سوی ما می آمدند و هر لحظه حلقه محاصره را تنگتر میکردند اگر موفق میشدند و قله را تصرف میکردند و آنجا راه را میبستند دیگر مجال برای رهائی نمیماند، باید نگهشان میداشتیم تا توپخانه خودی حمایتمان کند.
اما نیرویمان اندک و سلاحهای سنگینمان یک تیربار بود و یک آرپیجی. درگیری هر لحظه شدت مییافت و ما در زیر باران گلولهها از مکانی به مکان دیگر میرفتیم، یکی از برادرها که مسئول آرپیجی بود موفق شد یکی از خودروهایشان را بزند و همین باعث گردید تزلزلی در حرکتشان پدید آید آنقدر که فرصت کردیم گامی دیگر بسوی قله فرا نهیم. اما دمی بیشتر نپائید و نیروهای خصم به پیشرویشان بسوی ما ادامه دادند.
تنها یک راه نجات داشتیم و آن این بود که یکی از ما میماند و با تیربار و آرپیجی بقیه را حمایت میکرد تا حرکت کنند، فرمانده گروه همانطور که شلیک میکرد گفت: یکی از ما میماند و بقیه به حرکتشان به طرف نوک قله ادامه میدهند. تو گوئی منتظر این پیام ایستاده بودند لحظه موعود فرا رسیده بود بیآنکه کسی سخنی گوید و یا اعتراضی کند همه به او نگریستیم که تیربار و آرپیجی را از دست برادران گرفت و همانطور که در سنگرش نشسته بود نواری تازه روی تیربار سوار کرد و مصمم ندا داد. من میمانم، شما بروید تا دیر نشده حرکت کنید.
چنان طنین صدایش قاطع بود و چشمانش میدرخشید که گوئی سحری در پس این نگاه منتظر طلوع است که ما شب زدگان را مات و بیحرکت کرد هیچکس سخنی نمیگفت، تنها فرمانده گروه بود که به سویش رفت و او را در آغوش کشید و غرق بوسهاش ساخت و خواست که پس از رسیدن ما به نوک قله خودش را با سرعت هر چه بیشتر به ما برساند و او پذیرفت.
یکی یکیمان را بوسید، هنگامی که مرا در آغوش میگرفت زیر گوشم نجوا داد: ابراهیم بجای من از همه حلالخواهی کنی که بازگشتی برای من نخواهد بود. خدانگهدارت و مگر اجازه سخنی داد. صدای فرمانده بود که از هم جدایمان کرد: برادر ابراهیم وقت داره میگذره، زودباش و او به سنگرش بازگشت و ما راهمان را به طرف قله کج کردیم. دیگر او را ندیدیم تا هنگامی که به قله رسیدیم لحظهای از گشادن آتش به روی خصم باز نمیایستاد. از صخرهای به صخره دیگر و از سنگری به سنگری دیگر نقل مکان میکرد حتی آن دم که آخرین گلوله آرپیجیاش را شلیک کرد و از حرکت باز داشته بود که فکر میکردند چند نفر در برابرشان ایستاده.
به قله که رسیدیم منتظر او ماندیم فرمانده گروه مرتب میگفت: چرا دیگه نمیاد؟ فرصتی نمانده بود با بیسیم از توپخانه خودمان یاری خواستیم از روی قله او را میدیدم و حماسه بزرگش را، چون پلنگی کوهی پرغرور و سراپا ایثار میجنگید و نعرههایش، صدای الله اکبری که گوئی صدای تمام گلولهها و توپها را در خود گم کرده بود چه سان سبک از میان سنگرش برمیخاست و لحظهای بعد در سنگری دیگر جای میگرفت. جنگش آنقدر ادامه یافت تا صحنهای ما را بر جای خشکاند پیش از آنکه توپخانه خودی شلیک کند آن منظره چنان ما را مبهوت خویش کرد که گوشی بیسیم از دست فرمانده گروه بر زمین افتاد. و یکی چشم را بست که نبیند و بقیه میگریستیم و دو پلکهای ترمان آرام باز میشد تا آن خورشید را که اینبار در پایین قله درخشیدن گرفته بود و پرتوش و طلیعهاش آنقدر بود که سراسر دشت و کوهستان را روشن ساخته بود ببیند و دیدیم با چشمهایمان خورشید را و عظمت انسانی را که خدا درمییابد و راز آفرینش را، برادر کریم، و کیست که بتواند آن لحظه را به حرف آرد، پس از آخرین شلیکهایش و آن هنگام که گلولههایش پایان یافت از میان سنگرش برخاست و تو گوئی به نماز ایستاده دستانش را بحالت قنوت بسوی آسمان گرفته بود و زاویه دستانش را که معبر ملکوت کرده بود و دو بازویش را چون دو بال پرندهای که در بینهایت به پرواز درآمده است رو به قبله حدیث وصال را میساخت و چه دید در آن قنوت و چه گفت نه کس دید و نه کس شنید تنها خورشید را دیدم، آن سرو سروستانهای ایثار را که آنقدر در قنوتش ماند تا رگباری از آتش مسلسلهای خصم سینه مالامال از عشق و عطش او را گشود و قطرهقطرههای خونش بر هجرت عظیمش گواهی داد و بر زمینش زد تا ملکوت را دریابد تا راه آسمان را در پیش گیرد. و لحظهای بعد غرش توپهای خودی بود که سکوت به سوگ نشسته ما را درهم شکست و پیشروی دشمن را به عقب نشینی مبدل ساخت و ساعاتی بعد در میان نیروهای خودی بودیم در حالیکه خسته و شکسته از دیدنی بازگشته بودیم، سلاحها و بیسیم را تحویل دادیم و بیکلمهای حرف به سوی یکی از خاکریزها رفتیم و بغض در گلو شکستهمان را در نماز فریاد زدیم تا به قنوت رسیدیم قنوتی که این بار معنا یافته بود.
قطراتی اشک روی گونههایش غلتید و دیگر سر را به زانو گذاشت تا هق، هق را آغاز کند. و دیگر از من چه ماند اگر بگویم هیچ، باور کن، آنگونه که امشب با تو سخن گفتم تا این رومی را که یکروزه درست نشده بود یک لحظه خراب کنم و بر سر خویش و این سطور گواه ویرانی من است. ویرانی زمینی که عمری بر آن جز هرز نروئیده است، و بگذار بسوزند تا شاید باغبان را امید کاشتن نهالی از گل سرخ دهد چنانکه در سپیده دمی به غنچه نشیند و در طلوع آفتابی بشکفد.
طلایه داران عشق/ عبدالحسین شیرخوانی