هم چنان به حرکت ادامه دادیم. تا بجایی رسیدیم که کانال به یک دوراهی تبدیل میگشت.
هم چنان که در حال پیشروی بودیم من یک لحظه به عقب برگشتم و دیدم که بیسیم چی نیست. بعداً فهمیدم که او از سمت چپ کانال جلو رفته است، در حالیکه ما از سمت راست رفته بودیم. به ناچار به راه خود ادامه دادیم.
دوباره که به عقب برگشتم دیدم یک سرباز بیرون کانال ایستاده و هاج و واج به چپ و راست نگاه میکند، اول به او دستور دادم که داخل کانال برود، ولی او اعتنایی نکرده و همچنان به چپ و راست نگاه میکرد. خوب دقت کردم دیدم گویی لباسش با سربازان ما فرق میکند! ناگهان متوجه شدم که او یک سرباز عراقی است سربازی در کنارم بود که نامش (بستان پیرا) بود. فریاد کشیدم: «بستان پیرا بزنش اون سرباز عراقیه اون سرباز دشمنه» خدا حفظش کند. بستان پیرا سربازی جسور و تیراندازی ماهر بود. با یک تیر پای آن سرباز را مورد اصابت قرار داد. و آن سرباز لنگان لنگان فرار کرد و خود را به فرمانده دستهاش که در بیست قدمی ما بود رساند. سرباز بستان پیران با تعقیب او، هر دو نفر آنان را به هلاکت رسانید. و دوباره به ما ملحق شد.
به راه خود ادامه دادیم تا به انتهای کانال، که انتهای هدفمان نیز بود رسیدیم.
وقتی آمار گرفتم با تعجب دیدم که غیر خودم هشت نفر دیگر بیشتر نمانده است و دشمن نیروهای پشت سر ما را قطع و رابطه ما را نیز با نیروهای خودی به کلی از بین برده است. اینک زمانی بود که باید از همین امکانات موجود استفاده میکردیم. سلاحهای بسیاری از هر نوع روی زمین ریخته بود. هر نفر از ما دو یا سه نوع سلاح برداشتیم.
دو به دو تقسیم شده و در فاصله سه متری یکدیگر موضع گرفتیم. سلاحهای ما ژ ۳ ـ کلاش ـ آرپیجی ـ و نارنجک دستی بود. توصیه کردم که سعی کنید در دید دشمن قرار نگیرند. زیرا اگر مجروح شوید هیچ امیدی برای مداوا نیست. چند دقیقه نگذشته بود که سرباز راونجی گفت: «فلانی نگاه کن، عراقیها جلو آمده و راه ما را سد کردهاند.» به عقب هم که نگاه کردیم عراقیها را دیدیم، خوب که دقت کردم دیدم عراقیها به خط زنجیری از دامنه ارتفاع بالا میآیند. راستش کار را تمام شده میدانستم. و منتظر شهادت بودم. یک لحظه همسر و بچههایم در برابرم مجسم شدند. و تمام حرفها و قول و قرارها در ذهنم تداعی شد. گفتم: «خدایا، راضیم به رضای تو» یک لحظه به خود آمدم و فکر کردم که از دست دادن فرصت عاقلانه نیست. باید فکری و حرکتی کرد. سربازها را در سنگر جمع کردم و گفتم: «همان طور که میبینید در محاصره کامل دشمن هستیم. و حلقه محاصره لحظه به لحظه تنگتر میشود. مسئله فرماندهی و فرمانبری به جای خود، لیکن ما در این جا یک روح در چند قالب هستیم و باید همه از خدا کمک بخواهیم. و با اتکاء به او مبارزه کنیم».
قرار گذاشتیم حلقه محاصره را از قسمتی که کانال را بسته بودند، باز کنیم، با یک بررسی متوجه شدیم که گروهی از عراقیها که از عقب ما را محاصره کرده بودند پشتشان به ماست. و ما نیز با احتیاط خود را به بیست سیمتری آنان رساندیم. به طوری که آنان اصلاً متوجه حضور ما نشدند، من نیز با اشاره فرمان میدادم. قرار شد چهار نفر از سه جهت مراقب اوضاع باشند و پنج نفر دیگر به صورت رگبار عراقیها را بزنند. با این منظور سلاحهای خود را تجهیز کردیم. و از آرپیجی به واسطه لو نرفتن موضعمان استفاده نکردیم. با فرمان من همگی شلیک کردند. گرد و غبار غلیظی به آسمان بلند شد و پس از فرو نشستن گرد و خاک متوجه شدیم که هشت نفر از عراقیها به هلاکت رسیدهاند. ولی هنوز متوجه نشده بودند که از کدام سمت به آنها تیراندازی میشود. بالاخره پس از چند لحظه محل ما را یافتند و چند نفر شروع به تیراندازی کردند. چند نفری سر آنها را گرم کردیم و یک سرباز را از جناح دیگر به سراغ آنان فرستادیم. آن سرباز با مهارت خود را به پشت آنان رساند. و همگی آنان را به هلاکت رسانید. دشمن که نمیدانست این تیرها از کجا میآیند، به کلی کلافه شده بود. و شاید هم فکر میکرد که نیروهای ایرانی بسیار زیاد هستند!
با این تصور دشمن از درون کانال پا به فرار گذاشت. و ما نیز آتش خود را بر روی آنان گشودیم. با فرار این عده دیگر سربازان عراقی نیز فرار را بر قرار ترجیح دادند. و به این شکل حلقه محاصره شکسته شد و ما نجات یافتیم. وقتی به مواضع خودی مراجعت کردیم. همه از دیدن ما شگفت زده شده بودند. زیرا هیچ کس باور نمیکرد که ما بتوانیم از آن مهلکه جان سالم به در ببریم و ما خوب میدانستیم که امدادهای خداوند سبحان ما را از آن قتلگاه نجات داد.
حدیث جبهه/ یک برادر ارتشی