ـ نه!
ـ من همان جوانی هستم که در کشور چین، از تو یک خروار قلع خریدم، در میان آن قلع، طلای بسیاری پنهان کرده بودند. با خود گفتم: من قلع خریدهام و تصرف در این طلاها بر من حرام است. آدرس تو را گرفتم تا آن را به تو تحویل دهم. تاجر بصری گفت: آن قلعها از من نبود، از پیرمردی از اهل بصره بود به نام فلان، که در فلان محلّه زندگی میکرد. جوان لبخندی زد و خدای را سپاسگزاری کرد و گفت: آن پیرمرد، عموی من بود و مقصود او از غرق اموال، این بود که مرا از ارث محروم کند. ولیکن خداوند خواست که آن اموال به من برسد. و پس از آن که ادعای خود را اثبات نمود، آن اموال را نیز به عنوان میراث از آن بازرگان دریافت کرد.[۱]
[۱] . «ابواب الجنه» محمود استعلامی، ص ۲۷، انتشارات دارالتبلیغ اسلامی، ۱۳۹۷ ق.
داستانهای جوانان / محمد علی کریمی نیا